ای بهار آرزوی نسل فردا، دخترم
ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم
چشم و گوش خویش را بگشا کز راه حسد
نشکند آیینهات را چشم دنیا، دخترم
دست در دست حیا بگذار و کوشش کن مدام
تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم
«روز دختر مبارک»
منبع: پیامنمای شبکه 2
طبقه بندی: شاعرانهها
حضرت معصومه(س) نگین ایران است و بارگاه زیبایش پناهگاه دلهایی است که در لحظههای کویری قم سر بر آستان حرمش نهاده و از بانوی کرامت برای رشد و بالندگی کمک میطلبند.
طبقه بندی: حضرت معصومه (س)
ای که بلبلان و پرندگان بر آسمان ضریحت اذان میگویند و ملائک و فرشتگان پس از اذان صف گرفته و در بارگاهت قامت میبندند، ای که اینجا، در قم، در ایران زیبای ما به آرامی نسیم و زیبایی گلبرگ خفتهای ...
میلادت مبارک
طبقه بندی: حضرت معصومه (س)
یادمان باشد که: آرامش جایی فراتر از ما نیست.
یادمان باشد که: لازم است گاهی با خودم رو راستتر از این باشم که هستم.
یادمان باشد که: گاهی مجبوری برای راحت کردن خیال دیگران خودت را خوشحال نشان دهی.
یادمان باشد که: امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
یادمان باشد که: به جستجوی راه باشم نه همراه.
طبقه بندی: داستان در مورد خدا
میخواهم برایت بنویسم، از همه جا و از هیچستان میخواهم آنقدر بنویسم تا مرا در حریر آرامشت بپیچانی، دلم هوای تو را در یک جا میخواهد؛ دلم کنج اتاقی میخواهد، تا از این همه هیاهو دل بکنم و در اوج شلوغی با تو تنها باشم.
وقتی هستی، وقتی میبینی، وقتی لبخند میزنی، وقتی احساست میکنم.
چقدر زندگی زیبا میشود ... .
چقدر دوستت دارم ... .
خدای مهربان من
طبقه بندی: داستان در مورد خدا
فقط کافی است یکبار به من زنگ بزنند هر کس باشد سریع نامش را ذخیره میکنم جزئیات را هم اضافه میکنم تا با اسم دیگری اشتباه نشود موبایلهای امروز حافظههای بالائی دارند و مشکلات ما آدمهای قرن 21 را خوب حل میکنند هر کس زنگ میزند سریع میشناسم و گرم سلام علیک میشوم طرف تا میگوید: «شناختید؟» شغل و سِمت و اسم کوچک و ... را ردیف میکنم، ذوق زده میشود که من چقدر با معرفت هستم و هنوز او را به یاد دارم.
شنبهها و یکشنبهها میآید و میرود و به جمعه ختم میشود جمعهها میخوابم و بلند میشوم و به همه کارهایم میرسم و غروب جمعه دلتنگی به اوجش میرسد و قلبم میگیرد و من اصلاً حواسم نیست چرا غروبهای جمعه دلتنگم.
امروز کتابی میخواندم درباره تو بود خیلی چیزها فهمیدم، نوشته بود به برکت وجود توست که آفتاب طلوع میکند و به سفارش توست که ما پا برجاییم و روزهایمان میگذرد تو از احوال همه باخبری و ما چه غافلیم از روزهایی که بیتو میگذرد، سلامهایی که بیجواب میماند و ...
چرا نامت را ذخیره نکردهام؟ تو که بیشتر از همه به من زنگ میزنی. تو که هر لحظه سراغم را میگیری، تو که بیشتر از همه هوایم را داری! چرا هر دفعه که زنگ میزنی برایم ناشناسی؟ چرا من معرفت نشان نمیدهم و نمیگویم که تو را میشناسم، تویی که از همه آشناتری؟ چرا صفاتت را ذخیره نکردهام؟ شغلت و سِمتت را؟ تویی که از همه مهمتری و همه امورات جهان به اشاره تو اداره میشود.
گوشی را برمیدارم، زنگ را تنظیم میکنم، اولین تماس صبح هر روزم، آقایی است که آشناترین است، گوشی که زنگ میخورد نوشته شده است «امام مهربانی ها» امامی که بین ماست و با ما زندگی میکند میخواهم خیلی چیزها را بنویسم، بنویسم امام عصر، بنویسم منتهای آرزوی آرزومندان، برقرار کننده عدالت و ... اما نه، اینها را نمینویسم، در ذهنم ذخیره میکنم تا هر لحظه با یاد تو بگذرد گوشیام که زنگ میخورد یادم میافتد که به تو سلام بدهم: السلام علیک یا مولایی یا صاحبالزمان
منبع مجله سه یک سه
طبقه بندی: از انتظار ...
دلم همین حوالی بود؛ گاهی میدیدمش، گاهی هم نمیدیدمش، طول کشید تا بفهمم که آنقدر پر از غبار شده که باید طوفانی بیاید تا همه چیز پاکسازی شود ... .
خدا نشست پای حرفهای دلم؛ دلم دوست داشت خدایی شود، از اول ساخته بشود، خدا به من گفت کشتی بساز! از دستورش حیرت کردم، کشتی در دل کوچک من؟ در همین دل که میگویند مال هر کس به اندازه مشت دست خودش است؟ اما فرمان، فرمان خدا بود، خوب یادم هست، آن روزها دلم از اشتیاق میلرزید و با من حرف میزد: «چقدر خوب که قرار است اینجا اتفاقی بیفتد! چقدر خوب که من هم برای خودم کشتی دارم، یک کشتی پر از خوبیها، خوبیهایی که تو از گوشه و کنار من جمع میکنی، مابقی، هر چه در من هست باید ویران بشود» من با اشتیاق کار میکردم چرا که همواره منتظر ساحل نجاتی بودم که خدا به من وعده داده بود؛ آن ساحل گرم و گرمابخش با شنهای نرم و کشتی ایمان من که قرار بود روی این شنها فرود بیاید.
و سر انجام آن لحظه فرا رسید، نمیدانم درست چه بر سر دلم آمد، انگار چیزی از ته دلم جوشید، گریه کرد، همه جا طوفان بود، آب بود، آب برای شست و شوی ناپاکیها، زشتیها و تیرگیها، من فکر کردم دلم دارد خون گریه میکند، دل کندن از عادتهای گذشته چندان آسان نبود، من پیامبر بودم، پیامبر خانهی دلم با کشتیام در این دل طوفان زده حرکت میکردم و همواره چشمم به آن افق دور، تمام خوبیها درکنارم بودند، خوبیهایی که آنقدرها نبودند، ولی چه خوب بود که همانها هم بودند. دل طوفانیام آرام شده، همه آبها فروکش کرد، همه جا بوی مست کنندهی باران میآمد، ساحل امن خداییام را دیدم که روی یک کوه بنا شده بود، شکل یک قله بود، قله بلندی که او هم مثل من از اشتیاق میلرزید؛ کشتی من دوست داشت فرود بیاید، روی همین کوه روی همین قله ... چقدر حیرت انگیز که من هم در وجود خودم کوه جودی داشتم، چقدرخوب که بالاخره پاهای من هم روی این شن نرم اما محکم گذاشته میشد، چقدر خوب که من وظیفه ی پیامبریام در حق دلم تمام کرده بودم، من اولین جوانههای روی زمین تازه دلم را وقتی دیدم که اشک ریختم، اشک شوق، اشک سپاس؛ آن موقع که زانوانم لرزید و با زانو روی زمین آمدم؛ سجده شکر به جا آوردم و اشک ریختم؛ وای باورم نمیشد! من داشتم سبز میشدم ... بوی بهار میآمد.
خدای بزرگ درخواست توبهام را پذیرفته بود ... .
طبقه بندی: داستان در مورد خدا
ابتدای عشق
ای ساحل آرامشم! باران نمیخواهی؟
باران نه، یک دریا پر از طوفان نمیخواهی؟
بعد از چهل شب، موج اشکی را که میآید
تا بین شنهایت شود پنهان، نمیخواهی؟
پاییز را آواره تقویمها کرده است
آه! این بهار سبز را مهمان نمیخواهی
اردیبهشت من! درختت میوه آورده است
این سیب را از دستان تابستان نمیخواهی؟
تاریخ هم بی هیچ اثباتی پذیرفته است
هفتاد و دو اصل تو را، برهان نمیخواهی؟
یاد سؤال دخترت افتادهام، میگفت:
بابای لالا کردهام! مهمان نمیخواهی؟
حالا که با پای پیاده آمدی ای شعر
تا ابتدای عشق، پس پایان نمیخواهی ...
طبقه بندی: شاعرانهها