سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مؤسسه قرآنی نسیم ظهور

دلم همین حوالی بود؛ گاهی می‌دیدمش، گاهی هم نمی‌دیدمش، طول کشید تا بفهمم که آنقدر پر از غبار شده که باید طوفانی بیاید تا همه چیز پاکسازی شود ... .

خدا نشست پای حرف‌های دلم؛ دلم دوست داشت خدایی شود، از اول ساخته بشود، خدا به من گفت کشتی بساز! از دستورش حیرت کردم، کشتی در دل کوچک من؟ در همین دل که می‌گویند مال هر کس به اندازه مشت دست خودش است؟ اما فرمان، فرمان خدا بود، خوب یادم هست، آن روزها دلم از اشتیاق می‌لرزید و با من حرف می‌زد: «چقدر خوب که قرار است اینجا اتفاقی بیفتد! چقدر خوب که من هم برای خودم کشتی دارم، یک کشتی پر از خوبی‌ها، خوبی‌هایی که تو از گوشه و کنار من جمع می‌کنی، مابقی، هر چه در من هست باید ویران بشود» من با اشتیاق کار می‌کردم چرا که همواره منتظر ساحل نجاتی بودم که خدا به من وعده داده بود؛ آن ساحل گرم و گرمابخش با شن‌های نرم و کشتی ایمان من که قرار بود روی این شن‌ها فرود بیاید.

و سر انجام آن لحظه فرا رسید، نمی‌دانم درست چه بر سر دلم آمد، انگار چیزی از ته دلم جوشید، گریه کرد، همه جا طوفان بود، آب بود، آب برای شست و شوی ناپاکی‌ها، زشتی‌ها و تیرگی‌ها، من فکر کردم دلم دارد خون گریه می‌کند، دل کندن از عادت‌های گذشته چندان آسان نبود، من پیامبر بودم، پیامبر خانه‌ی دلم با کشتی‌ام در این دل طوفان زده حرکت می‌کردم و همواره چشمم به آن افق دور، تمام خوبی‌ها درکنارم بودند، خوبی‌هایی که آنقدرها نبودند، ولی چه خوب بود که همان‌ها هم بودند. دل طوفانی‌ام آرام شده، همه آبها فروکش کرد، همه جا بوی مست کننده‌ی باران می‌آمد، ساحل امن خدایی‌ام را دیدم که روی یک کوه بنا شده بود، شکل یک قله بود، قله بلندی که او هم مثل من از اشتیاق می‌لرزید؛ کشتی من دوست داشت فرود بیاید، روی همین کوه روی همین قله ... چقدر حیرت انگیز که من هم در وجود خودم کوه جودی داشتم، چقدرخوب که بالاخره پاهای من هم روی این شن نرم اما محکم گذاشته می‌شد، چقدر خوب که من وظیفه ی پیامبری‌ام در حق دلم تمام کرده بودم، من اولین جوانه‌های روی زمین تازه دلم را وقتی دیدم که اشک ریختم، اشک شوق، اشک سپاس؛ آن موقع که زانوانم لرزید و با زانو روی زمین آمدم؛ سجده شکر به جا آوردم و اشک ریختم؛ وای باورم نمی‌شد! من داشتم سبز می‌شدم ... بوی بهار می‌آمد.

خدای بزرگ درخواست توبه‌ام را پذیرفته بود ... .

فرود روی کوه جودی





طبقه بندی: داستان در مورد خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 شهریور 25 توسط بیتا علیلو
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin

قالب وبلاگ