ابتدای عشق
ای ساحل آرامشم! باران نمیخواهی؟
باران نه، یک دریا پر از طوفان نمیخواهی؟
بعد از چهل شب، موج اشکی را که میآید
تا بین شنهایت شود پنهان، نمیخواهی؟
پاییز را آواره تقویمها کرده است
آه! این بهار سبز را مهمان نمیخواهی
اردیبهشت من! درختت میوه آورده است
این سیب را از دستان تابستان نمیخواهی؟
تاریخ هم بی هیچ اثباتی پذیرفته است
هفتاد و دو اصل تو را، برهان نمیخواهی؟
یاد سؤال دخترت افتادهام، میگفت:
بابای لالا کردهام! مهمان نمیخواهی؟
حالا که با پای پیاده آمدی ای شعر
تا ابتدای عشق، پس پایان نمیخواهی ...
طبقه بندی: شاعرانهها
نوشته شده در تاریخ
دوشنبه 92 شهریور 25 توسط بیتا علیلو