سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مؤسسه قرآنی نسیم ظهور

مردی با خود زمزمه کرد:

خدایا با من حرف بزن

یک سار شروع به خواندن کرد ...

اما مرد نشنید!

مرد فریاد برآورد

خدایا با من حرف بزن ....

آذرخش در آسمان غرید

اما مرد اعتنایی نکرد!

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم ....

ستاره‌ای درخشید اما مرد ندید!

مرد فریاد کشید: " خدایا یک معجزه به من نشان بده"...

کودکی متولد شد! اما مرد باز توجهی نکرد ...

مرد در نهایت یاس فریاد زد

خدایا خودت را به من نشان بده!

بگذار تو را ببینم ....

از تو خواهش می‌کنم ....

پروانه‌ای روی دست مرد نشست

و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد ...

ما خدا را گم می‌کنیم در حالی که او در کنار نفس‌های ما جریان دارد ...

خدا اغلب در شادی‌های ما سهیم نیست ...

تا به حال چند بار خوشی‌هایت را آرام و بی‌بهانه به او گفته‌ای؟؟

تا به حال به او گفته‌ای که چقدر خوشبختی؟

که چقدر همه چیز خوب است ...

که چه خوب است که او هست ...

خدا همراه همیشگی سختی‌ها و خستگی‌های ماست

زمانی که خسته و درمانده به سویش می‌رویم

خیال می‌کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و حس کرده

اما گاهی بی‌پاسخ گذاشتن برخی از خواسته‌های ما نشانگر

لطف بی‌اندازه او به ماست.

خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد ...

 

تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست ...

خدا





طبقه بندی: داستان در مورد خدا
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92 شهریور 31 توسط نرگس عینالی

خدایا، ببخشای مرا چون آنقدر که حسرت نداشته‌هایم را خوردم شاکر داشته‌هایم نبودم.

به خاطر بسپاریم همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است ... آرام، بی‌صدا، همیشگی.

خدا مرهم تمام دردهاست، هر چه عمق خراش‌های وجودت بیشتر باشد، خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای می‌گیرد.

یادمان نرود همه ما برای یک بار ایستادن، بارها افتاده‌ایم،از افتادن نترسیم، به ایستادن فکر کنیم.

زندگی مثل جاده است، من و تو مسافراشیم، قدر لحظه‌ها رو بدونیم ممکنه فردا نباشیم.

 

شکسته‌های دلت را به بازار خدا ببر، خدا خود بهای دل شکستگان است.

عاشقانه‌هایی برای خدا

منبع: مجله قدر





طبقه بندی: داستان در مورد خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 شهریور 25 توسط بیتا علیلو

پیامی از خدا ...

می‌دانم هر از گاهی دلت تنگ می‌شود همان دلی که جای من در آن است، آنقدر تنگ می‌شود که حتی یادت می‌رود من آنجایم ... دلتنگی‌هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم، هنوز خدایت همان خداست، هنوز روحت از جنس من است!

... اما من نمی‌خواهم تو همان باشی، تو باید در هر زمان بهترین باشی، نگران شکستن دلت نباش، می‌دانی؟ شیشه برای این شیشه است، چون قرار است بشکند ... و جنسش عوض شود .... و می‌دانی که من شکست‌ناپذیر هستم ... و تو مرا داری ... برای همیشه !!!

چون هر وقت گریه می‌کنی، دستان مهربانم چشمانت را می‌نوازد ... چون هرگاه تنها شدی، تازه مرا یافته‌ای .... چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم، صدای خرد شدن دیوار بین خودم و خودت را شنیده‌ام.

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم، دلم نمی‌خواهد غمت را ببینم ... می‌خواهم شاد باشی ... این را من می‌خواهم ... تو هم می‌توانی این را بخواهی، خشنودی مرا.

من گفتم : ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم... و من هر شب که می‌خوابی روحت را نگه می دارم تا تازه شود ... نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می‌فشارد. شب‌ها که خوابت نمی‌برد، فکر می‌کنی تنهایی؟ نه، من هم دل به دلت بیدارم! فقط کافیست خوب گوش بسپاری! و بشنوی ندایی که تو را فرا می‌خواند به زیستن!

 

پروردگارت ... با عشق

اگه دلت شکسته بخون ...

منبع: پیام نمای شبکه 2





طبقه بندی: داستان در مورد خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 شهریور 25 توسط بیتا علیلو

یادمان باشد که: آرامش جایی فراتر از ما نیست.

یادمان باشد که: لازم است گاهی با خودم رو راست‌تر از این باشم که هستم.

یادمان باشد که: گاهی مجبوری برای راحت کردن خیال دیگران خودت را خوشحال نشان دهی.

یادمان باشد که: امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.

یادمان باشد که: به جستجوی راه باشم نه همراه.

یادمان باشد که





طبقه بندی: داستان در مورد خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 شهریور 25 توسط بیتا علیلو

می‌خواهم برایت بنویسم، از همه جا و از هیچستان می‌خواهم آنقدر بنویسم تا مرا در حریر آرامشت بپیچانی، دلم هوای تو را در یک جا می‌خواهد؛ دلم کنج اتاقی می‌خواهد، تا از این همه هیاهو دل بکنم و در اوج شلوغی با تو تنها باشم.

وقتی هستی، وقتی می‌بینی، وقتی لبخند می‌زنی، وقتی احساست می‌کنم.

چقدر زندگی زیبا می‌شود ... .

چقدر دوستت دارم ... .

 خدای مهربان من

میخواهم برایت بنویسم

 





طبقه بندی: داستان در مورد خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 شهریور 25 توسط بیتا علیلو

دلم همین حوالی بود؛ گاهی می‌دیدمش، گاهی هم نمی‌دیدمش، طول کشید تا بفهمم که آنقدر پر از غبار شده که باید طوفانی بیاید تا همه چیز پاکسازی شود ... .

خدا نشست پای حرف‌های دلم؛ دلم دوست داشت خدایی شود، از اول ساخته بشود، خدا به من گفت کشتی بساز! از دستورش حیرت کردم، کشتی در دل کوچک من؟ در همین دل که می‌گویند مال هر کس به اندازه مشت دست خودش است؟ اما فرمان، فرمان خدا بود، خوب یادم هست، آن روزها دلم از اشتیاق می‌لرزید و با من حرف می‌زد: «چقدر خوب که قرار است اینجا اتفاقی بیفتد! چقدر خوب که من هم برای خودم کشتی دارم، یک کشتی پر از خوبی‌ها، خوبی‌هایی که تو از گوشه و کنار من جمع می‌کنی، مابقی، هر چه در من هست باید ویران بشود» من با اشتیاق کار می‌کردم چرا که همواره منتظر ساحل نجاتی بودم که خدا به من وعده داده بود؛ آن ساحل گرم و گرمابخش با شن‌های نرم و کشتی ایمان من که قرار بود روی این شن‌ها فرود بیاید.

و سر انجام آن لحظه فرا رسید، نمی‌دانم درست چه بر سر دلم آمد، انگار چیزی از ته دلم جوشید، گریه کرد، همه جا طوفان بود، آب بود، آب برای شست و شوی ناپاکی‌ها، زشتی‌ها و تیرگی‌ها، من فکر کردم دلم دارد خون گریه می‌کند، دل کندن از عادت‌های گذشته چندان آسان نبود، من پیامبر بودم، پیامبر خانه‌ی دلم با کشتی‌ام در این دل طوفان زده حرکت می‌کردم و همواره چشمم به آن افق دور، تمام خوبی‌ها درکنارم بودند، خوبی‌هایی که آنقدرها نبودند، ولی چه خوب بود که همان‌ها هم بودند. دل طوفانی‌ام آرام شده، همه آبها فروکش کرد، همه جا بوی مست کننده‌ی باران می‌آمد، ساحل امن خدایی‌ام را دیدم که روی یک کوه بنا شده بود، شکل یک قله بود، قله بلندی که او هم مثل من از اشتیاق می‌لرزید؛ کشتی من دوست داشت فرود بیاید، روی همین کوه روی همین قله ... چقدر حیرت انگیز که من هم در وجود خودم کوه جودی داشتم، چقدرخوب که بالاخره پاهای من هم روی این شن نرم اما محکم گذاشته می‌شد، چقدر خوب که من وظیفه ی پیامبری‌ام در حق دلم تمام کرده بودم، من اولین جوانه‌های روی زمین تازه دلم را وقتی دیدم که اشک ریختم، اشک شوق، اشک سپاس؛ آن موقع که زانوانم لرزید و با زانو روی زمین آمدم؛ سجده شکر به جا آوردم و اشک ریختم؛ وای باورم نمی‌شد! من داشتم سبز می‌شدم ... بوی بهار می‌آمد.

خدای بزرگ درخواست توبه‌ام را پذیرفته بود ... .

فرود روی کوه جودی





طبقه بندی: داستان در مورد خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 شهریور 25 توسط بیتا علیلو
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin

قالب وبلاگ